باران هربرت

بهمن بلوک نخجیری
اندازه قلم

وقتی برادر بزرگترم
از جنگ برگشت
بر پیشانیش ستاره نقره ای کوچکی نقش بسته بود
و زیر ستاره 
یک فرور فتگی
یک ترکش کوچک 
در وردوم به او اصابت کرده بود
یا شاید هم در گروندوال 
(او جزئیات را از خاطر برده بود).

زیاد حرف می زد
به زبان های مختلف 
اما بیشتر از همه
زبان تاریخ را دوست داشت. 

او تا آخرین نفس 
به رفقای مرده اش دستور می داد، که بدوند 
رونالد، کوالسکی، هانیبال. 

او فریاد می زد 
که این آخرین جنگ صلیبی است 
که کارتاژ به زودی سقوط خواهد کرد 
و سپس هق هق کنان اعتراف می کرد 
که ناپلئون او را دوست نداشته. 

ما به او نگاه می کردیم
که چگونه رنگ پریده تر و رنگ پریده تر می شود
و حواسش او را ترک می گویند
او به آرامی به یک مجسمه یادبود بدل شد.

در صدف های موسیقایی گوش هایش
جنگلی سنگی نمایان شد
و در پوست صورتش
دکمه های کور خشک چشمانش تثبیت شدند
چیزی برایش باقی نمانده بود
جز حس لامسه.

چه داستان هایی
که با دستانش تعریف نکرده بود
در دست راستش کتاب های رمان
در دست چپش خاطرات سربازان.

آن ها برادرم را بلند کردند
و به خارج از شهر بردند
او هر پاییز بازمی گردد
با اندامی باریک و بسیار آرام
(نمی خواهد وارد خانه شود)
به پنچره می کوبد تا من متوجه شوم.

ما با هم در خیابان ها قدم می زنیم
و او برایم
داستان ها غیرممکن تعریف می کند
در حالی که صورتم  را
با انگشتان نابینای باران لمس می کند.

زبیگنیف هربرت