تقریباً بلافاصله پس از ورود به فلسطین به طور مداوم برای شرکت در سمینارهای پروفسور نویهاوس در خصوص تاریخ یهودیت به دانشگاه اورشلیم می رفتم. این جلسات بسیار جذاب بودند.
نویهاوس، این دانشمند برجسته، تاریخ یهودیت را نه به عنوان بخشی از تاریخ جهان بلکه به عنوان مدلی از کل روند تاریخی جهان مورد بررسی قرار می داد. علی رغم بیگانگی من با این رویکرد این جلسات به خودی خود بسیار پرمحتوا بودند.
من پی بردم، که برای یک معلم رشد عقلانی محصلین، توانایی انجام دادن، واکاوی و زیرورو کردن موضوع یا حتی نفی خود مساله کم اهمیت تر از خود امر یادگیری نیست. در آن موقع متوجه شدم، که هسته خودشناسی یهودی شستشوی مغزی است، که به مثابه محتوای خود زندگی و فعالیت دائم برای رشد تفکر می باشد. دقیقاً همان چیزی که از آثار مارکس، فروید و انشتین حاصل گردید. اما این متفکرین بدون پیرنگ مذهبی توانستند دستاوردهایی با شدت و کیفیت بیشتر کسب کنند.
در واقع می توانیم تاریخ معاصر (منظورم تاریخ مسیحی است) را به منزله ادامه منطقی (به باور نویهاوس متافیزیکی) باورهای جودائیزم در قلمرو اروپا قلمداد کنیم. تلاقی باورهای حکمای مسیحی و یهودی در این نقطه بسیار جالب توجه است. در عین حال باید گفت، که داشتن مغزهای کاملاً محبوس برای یک جراح درست به اندازه دست های متبحر ضروری است.
دقیقاً در همان موقع بود، که تا حدودی در نتیجه این کلاس های دوساله گام حرفه ای بلندی برداشتم و وارد حوزه جراحی قلب و سینه شدم؛ حوزه ای که از دوران پیش از جنگ به آن علاقه داشتم. باید اعتراف کنم، که قلب تنها به عنوان یک مبحث پزشکی توجه مرا به خود جلب نکرد، بلکه در این «سلاح اعجاب انگیز ساخت هنرمند اعظم»، به گفته لئوناردو داوینچی، نوعی رمز و راز می دیدم؛ رازی کاملاً سر به مهر همچون پیدایش جهان و هستی...
در واقع به سختی می توان تصور کرد، که این اندام کوچک که اگرچه از گوشت نسبتاً ارتجاعی از جنس ماهیچه اما در عین حال ظریف که به آسانی دچار جراحت می شود تشکیل شده، چطور از عهده انجام چنین وظایف دشواری همچون پمپاژ میلیون ها تن خون در طول سال های متمادی و انتقال انرژی لازم برای حفظ حیات به تک تک سلول های کوچک بدن انسان برمی آید. آن ماهیت متافیزیکی فعالیت قلب که از آن سخن می گویم نیز درست در همین تناقض نهفته است.
این بدان معناست، که قلب یک پمپ نیست یا صرفاً یک پمپ مانند پمپ های مکانیکی نیست و عملکرد آن مبتنی بر قوانین به نوعی برتر و نه مطلقاً مکانیکی می باشد. ظن مبهم من در شرایطی به یقین تبدیل شد، که در ارتباطات میان اجزای سازنده قلب و در نظام مندی فعالیت آن به وضوح تناسبی طلایی مشاهده کردم. بدین ترتیب جراحی قلب و سینه برای من تا حد بسیاری به تلاش برای درک و توضیح این راز بدل گردید. مراقبت از قلب بیمار امکان درک برهم خوردگی این تناسبات خدادادی را که منجر به نارسایی قلبی و در نهایت مرگ می شود فراهم می آورد.
من به این نتیجه رسیدم، که دخالت مستقیم به شکل جراحی در ساختار و عملکرد قلب باید در جهت احیای این تناسب و بازسازی یک «انحنای الهی» که شاخصه ساختار سالم قلب است و بدون استثنا در تمام مخلوقات طبیعت -غشای صدف های دریایی، فسیل های نرم تنان و ساختار مارپیچ کهکشان ها- و آثار معماران و نقاشان، در میادین ایتالیای باستان و ترکیب نقاشی های معروف مشاهده کرد. اما همان طور که لئوناردو داوینچی نیز بدان اشاره کرده: «هرچه بیشتر در مورد آن (قلب) سخن بگوییم، ذهن شنونده را مغشوش تر خواهیم کرد».
وضعیت ما در اسرائیل خیلی زود مساعد شد. من مدیر بخش جراحی قلب در یک کلینیک فوق العاده شدم و استر هم مطب دندان پزشکی خصوصی خودش را باز کرد. همه چیز خوب پیش می رفت. خانه ای در یکی از روستاهای بی نظیر عربی به نام عین کرم خریدیم، که ساکنانش آن را در سال 1948 ترک کرده بودند؛ با نمایی به کوه های یهودیه که از آنجا بی نهایت چشم نواز بودند.
یک روز یک جوان عرب را به بخش آوردند، که به قلبش چاقو خورده بود. او توانست نجات پیدا کند. علاقه پزشک به بیماران ناامیدی که از آن دنیا برگردانده می شوند کمتر از علاقه آنان به او نیست. من با آن مرد جوان دوست شدم. به نظر می رسید، که خانواده او بلافاصله پس از آغاز جنگ استقلال از عین کرم گریخته و خانه و باغ قدیمی را بر جای گذاشته بودند. من به او نگفتم، که در عین کرم زندگی می کنم. چه لزومی داشت، که بگویم؟
من و استر روزی به صومعه خواهران صهیون در عین کرم رفتیم. کوه های یهودیه همچون گله ای از شترهای خفته در برابرمان قرار داشتند.
آن موقع رییس صومعه خواهر روحانی نود ساله ای که پیر راتیسبون، یهودی تعمید یافته فرانسوی و بنیان گذار صومعه را به یاد داشت، هنوز در قید حیات بود. او نزدیک شد و ما را به صرف شام دعوت کرد. غذای محقرانه ای بود، که از سبزی های باغچه صومعه تهیه شده بود. پرسید کجا ساکن هستیم. بعد گفت، که صاحبان قدیمی آن خانه را به خاطر دارد و بسیاری از افراد دیگر منطقه را. البته او مرد جوانی را که روی تخت بیمارستان عملش کرده بودم به خاطر نداشت، اما پدربزرگش را که در ساخت باغچه صومعه کمک کرده بود، کاملا می شناخت. در آن هنگام ما دیگر خانه قدیمی را بازسازی کرده بودیم. این نخستین خانه من و استر در تمام طول زندگیمان بود و خیلی دوستش داشتیم. ما همان شب به خانه برگشتیم و استر زد زیر گریه، درحالی که همسر من اصلاً اهل گریه کردن نبود.
در جوانی نمی خواستم یهودی باشم، می خواستم اروپایی باشم، اما نتیجه اش برعکس شد؛ نمی خواستم اروپایی باشم، می خواستم یهودی باشم. در آن لحظه می خواستم هیچکس نباشم. اما پس از ده سال زندگی در اسرائیل، با دریافت پیشنهاد امریکایی ها، یک بار دیگر تلاش کردم، که اگر نه از خود یهودیت، از ارض یهودیان جدا شودم و به بوستون مهاجرت کردم. آن موقع در سال 1956 جراحی قلب بدون پمپ تازه شروع شده بود، که برای من بی نهایت جذاب بود و خودم هم ایده هایی در این خصوص داشتم.
از امریکا به خاطر میزان آزادی در هر متر مربع آن خوشم می آمد. اما اینجا هم ما در یک خانه قدیمی ساخته شده به سبک انگلیسی زندگی می کنیم؛ در آزادترین کشور دنیا روی زمینی که روزی متعلق به وامپانواگ ها و پکوها بوده.
به هر ترتیب دیرزمانی است، که دیگر جایی روی کره زمین وجود ندارد، که یک یهودی بتواند آنجا را به معنای واقعی کلمه خانه خود بداند.
سال ها سپری شد و من پی بردم، که درست به اندازه دوران جوانی هنوز از آزادی فردی دور هستم. اینک درست مثل آدم های تسخیرشده نه تنها مشغول عمل های جراحی روزمره بودم، بلکه آزمایشاتی هم انجام می دادم و مدام یکی از هفت فرمان نوح را خطاب به نه تنها یهودیان که تمام نوع بشر نقض می کردم: به حیوانات ظلم نکنید. بیچاره نخستی سانان من ... آن ها گناهی نداشتند، که سیستم گردش خونشان به سیستم گردش خون انسان شبیه بود.
شاید خود این «تعلق داشتن به یک باور» ویژگی شاخص یهودیت باشد.
نوع شدیدش را در جوانی اعجاب انگیز به نام دیتر اشتاین دیده ام، که فرار از گتوی اِمسک را ترتیب داده بود. او ابتدا براساس اعتقادات خود برای کار به گشتاپو پیوست تا آدم ها را از چنگال جهنم نجات دهد. سپس مسیحی شد تا باز هم آدم ها را از چنگال جهنم نجات دهد. آخرین با او را در قطار فرسوده ای که ما را به کراکوف می برد، دیدم. تمام شب را در راهروی قطار ایستاده سپری کردیم و او به من گفت به آنجا می رود تا به صومعه بپیوندد.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در جواب گفتم: تا آدم ها را نجات بدهی؟
ظاهرش به هفده ساله ها می خورد؛ یک نوجوان لاغر و کوتاه قامت یهودی. واقعاً آلمانی ها چطور او را با لهستانی ها اشتباه می گرفتند؟ لبخندی کودکانه بر لب داشت.
-تقریباً بله پان[1] دکتر. شما مرا نجات دادید تا بتوانم به سرور آسمانی خود خدمت کنم.
در آن لحظه یادم آمد، که یک بار ضمانت او را پیش پارتیزان های روسی کرده بودم. حافظه انسان چیزهایی را که کنار آمدن با آن ها برایش دشوار است، کنار می گذارد. در غیر این صورت چطور می توانستم زندگی کنم، اگر تمام چیزهایی را که در طول دادگاه نورنبرگ شاهدش بودم به خاطر می آوردم.
----------------------
[1] کلمه لهستانی به معنای «آقا»
.
.
منتشــر شده در: « نشریه ادبی بال » شماره 3 (فروردین 1402)
39 صفحه - 3.7 مگابایت