موخره به جای مقدمه
یک نقل قول ...
«در جریان جنگ بزرگ میهنی (1941-1945) میلیون ها کودک در شوروی جان خود را از دست دادند... کودکان روس، بلاروس، اوکراینی، یهودی، تاتار، لتونیایی، کولی، قزاق، ارمنی، تاجیک...»
(روزنامه «دوستی ملل» شماره 5، 1985)
پرسشی از لابلای دفتر ادبیات کلاسیک روسیه...
این پرسش را روزگاری نویسنده کبیر داستایفسکی به پیش کشید، که آیا برای جهان، خوشبختی ما و حتی هماهنگی ابدی توجیهی پیدا خواهد شد، اگر به نام آن ها و برای محکم کردن پایه هاشان حتی یک قطره اشک از چشمان کودک بیگناهی جاری شود؟ و خود در پاسخ می گوید: «نه هیچ پیشرفتی می تواند توجیه گر این قطره اشک باشد، نه هیچ انقلابی و نه هیچ جنگی. سنگینی این قطره همواره بیشتر است.
تنها همین یک قطره ...
« می ترسید به پشت سرش نگاه کند... »
ژنیا بلکویچ
6 ساله
اینک – کارگر
به خاطر دارم ...
خیلی بچه بودم، اما همه چیز را به خاطر دارم ...
ژوئن 1941 ...
آخرین چیزی که از زندگی در صلح به یاد دارم، قصه ای است، که مادرم شب ها برایم می خواند. قصه مورد علاقه ام، «ماهی طلایی». همیشه هم خواهشی ازش داشتم: «ماهی طلایی ... ماهی طلایی عزیز ...» خواهر کوچترم هم همین طور. منتها یک جور دیگر: «به فرمان اردک ماهی، همون میشه که می خواهی[1]...» دلمان می خواست تابستان برویم پیش مادربزرگ، بابا هم همراهمان بیاید. چقدر شاد و سرزنده بود...
صبح از شدت ترس از خواب پریدم... از صداهایی ناآشنا...
مامان و بابا فکر می کردند ما خوابیم، اما من کنار خواهر کوچکترم دراز کشیده بودم و وانمود می کردم، که خوابم. دیدم بابا مامان را می بوسد. صورتش را، دست هایش را. چندین بار. تعجب کردم. آخر قبلاً هیچ وقت مامان را این جوری نمی بوسید. بعد رفتند بیرون، دست در دست هم. من پریدم طرف پنجره. مامان خودش را به گردن بابا آویزان کرده بود و ولش نمی کرد. بابا از خودش جدایش کرد و دوید. اما مامان هم دنبالش دوید. باز نگذاشت برود. چیزهایی می گفت. فریاد می زد. من هم فریاد کشیدم: «بابا! بابا!»
خواهر و برادر کوچکم «واسیا» از خواب پریدند. خواهرم می بیند دارم گریه می کنم، خودش هم داد می زند : «بابا!» همه مان پریدیم روی ایوان: «بابا!» پدر دیدمان و تا جایی که یادم هست، دست هایش را گرفت جلوی صورتش و رفت. دوید و رفت. می ترسید به پشت سرش نگاه کند ...
خورشید به صورتم می تابید. چه گرم ... و حالا باورم نمی شود، پدرم آن صبح به جنگ رفته بود. خیلی بچه بودم، اما فکر می کنم می دانستم که او را برای آخرین بار می بینم. که دیدار دیگری نخواهد بود. خیلی ... خیلی بچه بودم.
----------------------------
[1] عبارتی برگرفته از افسانه ای روسی که قهرمان آن یملیا هر بار که آرزویی دارد، باید به زبان بیاورد تا اردک ماهی جادویی برآورده اش کند.
در ذهنم جا گرفته بود، که جنگ یعنی وقتی بابا نیست...
و بعد به یاد می آورم آن آسمان سیاه و آن هواپیمای سیاه را. مامان افتاده روی جاده. دست هایش از هم بازند. ما التماسش می کنیم که بیدار شود، اما او بیدار نمی شود. از جایش بلند نمی شود. سربازها او را در شنل پیچیدند و همان جا در ماسه ها دفن کردند. ما فریادکنان التماس می کردیم: «مامانمون رو تو چاله دفن نکنین. اون بیدار میشه، بعد باهم از اینجا می ریم ...» روی ماسه ها چند تا سوسک بزرگ وول می خوردند. نمی توانستم تصور کنم، که مادرم چطور باید با آن ها زیر خاک زندگی کند. بعداً چطور باید پیدایش می کردیم؟ به دیدنش می رفتیم؟ چه کسی به پدرمان خبر می دهد؟
یکی از سربازها از من پرسید: «اسمت چیه دختر جون؟» اما من فراش کرده بودم ... «فامیلیت چیه دختر جون؟ اسم مادرت؟» یادم نمی آمد ... تا شب کنار آن تل ماسه پیش مامان نشسته بودیم. تا موقعی که بلندمان کردند و گذاشتندمان توی ارابه. ارابه پر از بچه. پیرمردی می راندش. همه بچه ها را از جاده جمع کرده بود. رسیدیم به یک دهکده غریبه و آدم هایی غریبه در کلبه ها پخشمان کردند...
تا مدت ها حرف نمی زدم. فقط نگاه می کردم.
و بعد به یاد می آورم آن تابستان را. تابستانی روشن. زن غریبه دستی به سرم می کشد. می زنم زیر گریه و شروع می کنم به حرف زدن ... از بابا و مامان می گویم. اینکه بابا چطوردوان دوان از پیشمان رفت و حتی به پشت سرش هم نگاه نکرد ... اینکه مامان چطور آنجا افتاده بود ... چطور سوسک ها روی ماسه وول می خوردند...
زن سرم را نوازش کرد. همان موقع بود، که فهمیدم او شبیه مادرم است ...
***
«اولین وآخرین سیگار من ...»
گنا یوشکویچ
12 ساله
اینک – روزنامه نگار
آفتاب ... و آرامشی غیرمعمول. سکوتی نامفهوم. صبح اولین روز جنگ ...
همسایه مان که زن یک نظامی بود، گریه کنان دوید توی حیاط. چیزی در گوش مادر گفت، اما با اشاره به او فهماند که نباید حرفی بزند. همه می ترسیدند از اینکه با صدای بلند بگویند چه اتفاقی افتاده، حتی وقتی می دانستند خبر به گوش دیگران رسیده. همه می ترسیدند نکند برچسب تحریک و تشویش اذهان بهشان بزنند.
این از جنگ هم وحشتناکتر بود. آن ها می ترسیدند ... حالا این طور فکر می کنم ... و البته هیچکس باور نمی کرد. مگر می شود؟ ارتشمان لب مرز است، رهبرانمان هم در کرملین! قاطعانه از کشور دفاع می کنند، پای دشمنان به خاکش نمی رسد! آن موقع من همین فکر را می کردم ... پیشاهنگ بودم.
رادیوها روشن بودند. قرار بود استالین سخنرانی کند. همه منتظر بودند. همه به صدای او احتیاج داشتند، اما او سکوت کرد. بعد مالاتف خطابه اش را شروع کرد ... همه گوش می دادند. مالاتف گفت: «جنگ». با وجود این هنوز هیچکس باور نمی کرد. پس استالین کجاست؟
هواپیماها بر فراز شهر بودند ... ده ها هواپیمای ناشناس. با علامت صلیب. چهره آسمان را پوشاندند، چهره خورشید را هم. وحشتناک بود! بمب ها فرومی ریختند ... صدای انفجار بی وقفه به گوش می رسید. انگار همه این ها در خواب رخ می داد ... و نه در بیداری ... آن موقع چندان هم کوچک نبودم. احساساتم را خوب به خاطر دارم. حسی ترسی را که می خزید در تمام وجودم، در واژگانم، در افکارم. هراسان از خانه زده بودیم بیرون و دویدیم سمت خیابان. به نظرم رسید، که دیگر شهری وجود ندارد، همه چیز ویران شده. دود است و آتش. یکی گفت باید زود خودمان را برسانیم به قبرستان. آنجا را بمباران نمی کنند. چرا باید روی مرده ها بمب بریزند؟ در منطقه ما قبرستان یهودی ها قرار داشت با درختانی کهنسال. همه سرازیر شدند آنجا. هزار نفر جمع شده بودند. سنگ ها را بغل کرده بودند و خودشان را پشت مزارها مخفی می کردند.
من و مادرم تا شب آنجا نشستیم. نشنیدم آنجا هیچکس کلمه «جنگ» را به زبان بیاورد، به جایش واژه «تحریکات» را شنیدم. همه هم تکرارش می کردند. صحبت از این بود، که ارتش ما وارد عمل شود. استالین دستور داده بود. و حقیقتاً این را باور داشتند.
اما تمام شب صدای سوت کارخانه ها در حومه مینسک به گوش می رسید.
اولین کشته ها ...
اولین کشته ای که دیدم یک اسب بود و بعد از آن یک زن ... تعجب کرده بودم. فکر می کردم در جنگ فقط مردها را می کشند.
صبح بیدار شدم ... می خواستم از جایم بپرم، اما بعد یادم می آید، که جنگ است و چشم هایم را می بندم... نمی خواهم باور کنم. در خیابان ها دیگر خبری از تیراندازی نبود ... همه چیز آرام بود. چند روز آرام بود. و ناگهان همه چیز به جنبش درآمد... مثلاً یکی از نوک چکمه تا فرق سر سفید، غرق در آرد، با یک کیسه سفید روی کولش می آید بیرون. دیگری می دود... شیشه های کنسرو از جیبش می افتد بیرون. در دست هایش هم شیشه کنسرو دارد، به همراه شکلات و جعبه های توتون... یک نفر کلاه پر از شکر گرفته دستش... قابلمه پر از شکر... واقعاً نمی شود توصیف کرد!
یکی رول پارچه را می کشد، آن یکی سرتاپایش را با پارچه چیت پیچیده. آبی، سرخ... خنده دار است، اما هیچکس نمی خندد. انبارهای مواد غذایی را بمباران کردند. مغازه بزرگ محله را هم ... مردم هجوم آورده بودند تا هر چه باقی مانده بردارند. در کارخانه شکرسازی چند نفر در بشکه های ملاس غرق شده بودند. وحشتناک بود! تخم آفتابگردان در تمام شهر پخش بود. انبارش را پیدا کرده بودند. با چشم های خودم دیدم، که زنی رفت طرف مغازه... هیچ چیز باخودش نداشت؛ نه کیسه ای، نه توری. برای همین شلوارش را درآورد. با گندم سیاه پرش کرد و کشان کشان دور شد .... همه این ها در سکوت اتفاق می افتاد. مردم این جور مواقع حرف نمی زدند...
وقتی مادرم را صدا زدم، فقط یک دانه خردل مانده بود و شیشه های زرد خردل. او از من خواست، که چیزی برندارم. بعدها اعتراف کرد، که در آن لحظه خجالت می کشید، چون خلاف همه چیزهایی بود، که یادم داده بود. حتی وقت هایی که گرسنه بودیم و یاد این روزها می افتادیم، افسوس نمی خوردیم. مادرم چنین انسانی بود!
در شهرمان.... در خیابان هامان، آلمانی ها با آرامش قدم می زدند. از همه چیز فیلم می گرفتند. می خندیدند. تا قبل جنگ یکی از بازی های مورد علاقه مان در مدرسه کشیدن نقاشی آلمانی ها بود. برایشان دندان های بزرگ می کشیدیم. دندان های نیش بزرگ. و حالا دارند اینجا قدم می زنند... جوان و زیبا...
با نارنجک هایی زیبا که در گلوبند چکمه های جاسازی شده. سازدهنی می زنند. حتی با دخترهای زیبای ما شوخی می کنند...
یک از آن ها که پیر بود، صندوقی را دنبال خودش می کشد. سنگین بود. آرام صدایم زد و با اشاره خواست کمکش کنم. صندوق دو تا دسته داشت. دسته هارا گرفتیم و راه افتادیم. وقتی به مقصد رسیدیم، دستش را گذاشت روی شانه ام و یک پاکت سیگار از جیبش درآورد و به من داد. جای دستمزد.
به خانه رسیدم. دیگر نمی توانستم صبر کنم. نشستم در آشپزخانه و سیگار را روشن کردم. اصلاً متوجه صدای در و آمدن مادرم نشدم.
- سیگار می کشی؟
- ام م...
- سیگارای کیه؟
-آلمانیا.
- سیگار دشمن رو کشی. این خیانته به وطنمون.
در واقع آن اولین وآخرین سیگار من بودم.
یک شب مادرم کنارم نشست و گفت: «من نمی تونم تحمل کنم، که اونا اینجا باشن. تو درکم می کنی؟»
می خواست بجنگد. از همان روزهای اول. تصمیم گرفتیم دنبال گروه های مقاومت مخفی بگردیم. شک نداشتیم، که آن ها وجود دارند. حتی یک لحظه هم شک نداشتیم.
مادر گفت: «تو رو بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوست دارم. تو درکم می کنی؟ اگه اتفاقی برامون بیفته، منو می بخشی؟» من عاشق مادرم بودم و آن موقع هم بی هیچ اعتراضی به حرفش گوش دادم. بعدها هم در زندگی همیشه این گونه بودم...
متن اصلی را می توانید از اینجا دانلود کنید:
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf
.
.
منتشــر شده در: « نشریه ادبی بال » شماره 3 (فروردین 1402)
39 صفحه - 3.7 مگابایت