زیر تیغ مرگ

بهمن بلوک نخجیری
اندازه قلم

داستانی از کتاب «هرگز فراموش نمی کنیم» 
گردآوری: «یاکوب کولاس»

ما در دهکده اوسوخی در ناحیه بگومل زندگی میکردیم. خانواده ما چندان بزرگ نبود؛ شش نفر بودیم: پدر، مادر، خواهرانم ژنیا و لیدا، برادرم ویتیا و من. زندگی ما در آرامش و سکوت سپری می شد، اما آلمانی ها همه چیز را برهم زدند. ماجرا از این قرار بود.
 
در سال 1943 ناحیه ما را محاصره کردند. همه ساکنان در مرداب پناه بردند و در آنجا مخفی شدند. آلمانی ها سوار بر خودروهاشان به اوسوخی آمدند، اما کسی آنجا نبود. آنها زنی را از یک روستای دیگر به نام رونی گرفتند و او را فرستادند تا به مردم بگوید، اگر تا ساعت 9 برنگردند، همه شان را قتل عام 
می کنند. اما مردم از این فرمان آلمانی ها اطاعت نکردند و به خانه¬هاشان برنگشتند.
آنها گفتند:
-    اگر برگردیم هم از مرگ گریزی نیست.
اما روز بعد اهالی روستای گانتسویچی ترسیدند و مرداب را ترک کردند. به محض اینکه به خانه رسیدند، آلمانی ها آن ها را به داخل طویله انداختند و آنجا را به آتش کشیدند. هر کسی را که سعی می کرد فرار کند، می کشتند. آدم های خیلی زیادی در آتش سوختند. ما در مرداب ماندیم.
آلمانی ها بعد از سوزاندن مردم به سراغ مرداب آمدند تا دیگران را هم پیدا کنند. در سکوت به اولین کلبه ها نزدیک شدند و شروع به تیراندازی کردند. پالیوتا چیبوتار و چهار فرزندش را کشتند. بقیه به هر طرف که می توانستند گریختند. ما هم فرار کردیم. آلمانی ها به طرف ما تیراندازی کردند، اما تیرشان به ما اصابت نکرد. بدین ترتیب ما توانستیم سالم به رودخانه برسیم.
اما آن نقطه از رود عریض و عمیق بود و نمی شد با شنا کردن از آن عبور کرد. برای همین ما شروع کردیم به دویدن در امتداد ساحل. آنجا بود، که آلمانی ها باز دنبالمان کردند و با مسلسل به سوی ما تیراندازی کردند. پدر و مادرم را کشتند. خواهرهایم را هم کشتند و برادرم را از ناحیه چشم راست زخمی کردند. فریاد برادرم در حالی که دستش را روی چشمش گرفته بود، بلند شد. من به طرفش دویدم و با دستمال خون را از صورتش پاک کردم. در همان لحظه یک سرباز آلمانی پرید سمت ما و شلیک کرد. برادرم افتاد و مرد. سرباز آلمانی همین طور به تیراندازی ادامه داد و شانه چپم را مجروح کرد، گلوله دوم به دست راستم اصابت کرد، اما به استخوان نرسید. گلوله سوم به کمرم خورد. تمام بدنم داغ شد، افتادم و سرباز آلمانی  رفت، به گمان اینکه من مرده ام. همه این ها حوالی ساعت ده صبح اتفاق افتاد. 
تمام روز همان طور کنار خانواده ام روی زمین افتاده بودم تا اینکه نزدیک غروب زنی به نام الگا از دهکده اسمالیاروا که تنها اندکی مجروح شده بود، بلند شد و مرا دید. کمکم کرد بلند شوم و بعد با هم راه افتادیم. در یکی از نقاط کم عمق رودخانه از آن گذر کردیم. در آن سوی رود به پدربزرگ یانولیا برخوردیم و او ما را به خانه خودش برد. آنجا برایم غذا آوردند، اما من چهار روز هیچ چیز جز آب نخوردم. چهار روز که گذشت، یک تخم مرغ خوردم. آنجا دخترِ عمو یلیسی یعنی ماروسیا پیدایم کرد.
بیشتر از این نمی توانستم دراز بکشم. آلمانی ها بمباران می کردند، شلیک می کردند و ما مجبور بودیم دوباره به مرداب پناه ببریم. من کاملاً ضعیف شده بودم و مرا روی تختی که با چوب درست کرده بودند، با خودشان می بردند. دو مرد این کار را می کردند، عمویم و ایوان گراسیمویچ. دخترعموهایم ماروسیا و نینا، گنا، پسر معلممان را با خودشان می¬بردند. من تمام روز خونریزی داشتم. ماروسیا زخمم را باندپیچی می‌کرد.
وقتی آلمانی ها دهکده را ترک کردند، مردم از مرداب بیرون آمدند. عمویم از مردم خواهش کرد و آن ها چاله ای در جزیره کندند و اجساد خانواده ام را در آن  دفن کردند.  من نمی توانستم بروم و ندیدم، که چطور آنها را به خاک سپردند. 
مادرم دو خواهر داشت، که در فاصله ده کیلومتری ما زندگی می کردند. آن ها شنیدند، که آلمانی ها خانواده ام را کشته اند و من تنها مانده ام و به خاطر همین پیش من آمدند. یکی از آن ها یعنی خاله فروزا مرا به خانه خودش برد.
هیچ کجا از دکتر خبری نبود و خاله با داروهایش مرا درمان می کرد. من مدت زیادی بیمار بودم، اما خاله بالاخره سلامتیم را به من باز گرداند.
تانیا آلای، 1933
ناحیه بگومل، شورای روستای مِستیش، منزل رِم.

.

.

منتشــر شده در: « نشریه ادبی بال » شماره 3 (فروردین 1402)

دانلــود PDF

39 صفحه - 3.7 مگابایت