افسـانه پیـرزن و مـرگ

بهمن بلوک نخجیری
اندازه قلم

یکی بود یا اینکه نبود.
پیرزنی در این دنیا زندگی می کرد.
پیرتر از خود جاده دورافتاده قدیمی، پیرتر از باغبانی که روی زمین درخت می کاشت.
پیری از راه رسیده بود، اما پیرزن هرگز به فکرش خطور نکرده بود، که یک روز ممکن نوبت او شود و مرگ در خانه اش را بزند. روز و شب کمرش را صاف نمی کرد، خودش را با کارهای خانه، رفت و روب، شست و شو و دوخت و دوز مشغول می کرد.
در کار بسیار خستگی ناپذیر و مشتاق و بی قرار بود.
اما یک روز مرگ نام پیرزن را با گچ روی دیوار نوشت و در را کوبید تا او را با خود ببرد. اما پیرزن طاقت جدایی از خانه اش را نداشت، برای همین از مرگ خواهش و تمنا کرد، که فعلاً به او دست نزند و اگر نه چند ده سال، حداقل بگذارد یک سالی زنده بماند.
مرگ اول به هیچ وجه موافقت نکرد، اما بعد دلش به رحم آمد:
-باشه، سه ساعت بهت وقت می دم.
پیرزن ملتمسانه پرسید:
-چرا انقدر کم؟ حداقل امروز به من دست نزن و فردا منو با خودت ببر.
مرگ جواب داد:
-بیشتر از این خواهش نکن!ً
-یه کم دیگه!
-به هیچ وجه نمیشه.
-یه روز کامل دیگه!
مرگ گفت:
-باشه. حالا که التماس می کنی، بذار همون جور که تو می خوای باشه.
پیرزن خوشحال شد، اما آن را بروز نداد و گفت:
-رو در بنویس، که تا فردا نمیای. اینجوری هر وقت دستت رو رو در دیدم، آرومتر میشم.
مرگ از خواسته های بیجای پیرزن خسته شده بود و نمی خواست وقتش را بیهوده هدر دهد، بنابراین یک تکه گچ از جیبش بیرون آورد و روی در خانه اش نوشت: «فردا».
 بعد هم به دنبال کارهایش رفت.
صبح روز بعد مرگ به محض طلوع خورشید نزد پیرزن آمد، که روی تشکی از پر دراز کشیده بود و روی خودش را هم با رواندازی پوشانده بود. 
-خب، با من بیا.
-چی می گی عزیزم؟! نگاه کن رو در چی نوشته.
مرگ نگاهی کرد و دید، که با خط خودش با گچ نوشته شده: «فردا».
-باشه، فردا میام.
مرگ این را گفت و از آنجا دور شد.
او به قولش وفا کرد و روز بعد دوباره پیش پیرزن برگشت. او روی تخت دراز کشیده بود و بدنش را کش و قوس می داد. اما این بار هم مثل دیروز چیزی گیر مرگ نیامد. پیرزن دوباره به در اشاره کرد، که مرگ آنجا با دست خودش با یک تکه گچ نوشته بود: «فردا».
هر روز بدین منوال گذاشت تا به یک هفته رسید. روز هفتم مرگ به پیرزن گفت:
-خیلی خب، دیگه نمی تونی گولم بزنی.
و بعد آن کلمه را از روی در پاک کرد و با خشم به پیرزن گفت:
-فردا خوب یادت باشه. هر اتفاقی بیفته، میام و با خودم می برمت.
 مرگ رفت و پیرزن از ترس مثل بید شروع کرد به لرزیدن. فهمیده بود، که خواهی نخواهی وقت مردنش سر رسیده است.
پیرزن می نشیند، اما هنوز امیدش را از دست نمی دهد. فکر می کند، اما فکرش به جایی قد نمی دهد، که کجا خود را مخفی کند. با خودش می گوید:
-ممکن نیست آدم زنده چیزی به ذهنش نرسه.
 صبح از راه رسید، اما فکر پیرزن به جایی نرسید. او برای اینکه نمیرد حتی حاضر بود به درون بطری بخزد.
پیرزن مدام حدس می زد و حدس می زد، که کجا می تواند برای مخفی شدن بهتر باشد و بالاخره فکری به سرش زد. یک بشکه عسل تازه در انبارش داشت. با خودش گفت:
-مرگ اینجا پیدام نمی کنه.
پیرزن داخل بشکه عسل نشست، طوری که فقط چشم ها، دماغ و دهانش بیرون بودند. 
همان طور که آنجا نشسته بود، دوباره نگران شد:
-اگه مرگ یهو اینجا پیدام کنه چی؟! بذار یه جای بهتر خودمو قایم کنم. می رم تو تشک پرم. 
همین کار را هم کرد. خودش را مخفی کرد و نشست و نفس نکشید. اما دوباره نگرانی به سراغش آمد. پیرزن بیچاره چقدر نگران و مضطرب بود!
با خودش فکر کرد:
-اگه مرگ یهو اینجا پیدام کنه چی؟! 
تصمیم گرفت کنج خلوت تری برای مخفی شدن پیدا کند.
از تشک بیرون آمد. تازه داشت دنبال جایی برای مخفی شدن می گشت، که مرگ وارد اتاق شد و دید، که جلویش هیولایی هولناک ایستاده پوشیده از پر و پرها سیخ شده اند و به لرزه درمی آیند. مرگ چنان ترسید، که از شدت ترس به سرعت از خانه پیرزن پا به فرار گذاشت.
چه کسی می داند، شاید هنوز هم سراغ پیرزن نیامده باشد.

Download PDF (Turul-01)