داستــان سه خواهـــر

بهمن بلوک نخجیری
اندازه قلم

ینو هلتای (1871-1957)
 هلتای می نویسد: «داستان زندگی من؟ ماجرایی بسیار معمولی و خسته کننده، که ارزش به رشته تحریر درآوردن را ندارد. هنوز آن قدرها زیاد نیست، که خواندنی باشد». «من هم مثل اغلب آدم ها به دنیا آمدم. سپس در سن دوازده سالگی تصمیم گرفتم، که حتماً یک شاعر و روزنامه نگار بشوم». حتی قبل از اتمام مدرسه متوسطه با انتشار چند شعر به این آرزویش جامه عمل پوشاند. او وارد دانشکده حقوق شد اما خیلی زود انصراف داد و در رشته روزنامه نگاری مشغول به تحصیل شد. ابتدا مطالب جدی می نوشت، اما بعدها به طنز روی آورد. او نیمی به شوخی نیمی به جد در سال 1913 می نویسد: «از آن زمان من در حال پارو زدن در  گالی  طنز بودم، همچون برده ای نومید از رهایی. دلم می خواهد چند سال دیگر به نوشتن ادامه دهم و بعد شغل آبرومندانه ای پیدا کنم». او در مقالات روزنامه ها، کمدی ها، رمان ها و داستان های کوتاه تصویری از زندگی در شهرهای بزرگ را ارائه دهد. او همچون آندور گَبور به عنوان یکی از پیروان مدرنیزم فرانسه کوشید کنجکاوی های موجود در شهرهای بزرگ را در شانسون ها، طنزها و فکاهی ها منعکس کند اما به شیوه ای احساسی تر، ملایم تر و جذابتر. او پس از شکست دو انقلاب تلختر از پیش می نوشت، با این وجود نوشته های او از آن زمان به بعد به تدریج آرام تر اما با خوش بینی کمتر بود.

بهترین نمایشنامه های هلتای (شوالیه خاموش (A néma levente)، کافه کوچک (A kis kávéház)، هزار و دومین شب(Az ezerkettedik éjszaka))، رمان هایش (هتل خانوادگی (Family Hotel)، اتاق شماره 111 (A 111-es)، آخرین بوهمیایی (Az utolsó bohém)، جاگوار (Jaguár) ..) و چند صد داستان کوتاه او به چندین زبان مختلف ترجمه شده اند.

سه خواهـر

خواهران توندِرلاکی سه نفر بودند: دو نفرشان محترم بودند، اما سومی نه. دو دختر محترم ماریشکا و یولَن نام داشتند، دختر دیگر پوتیی. پوتیی حتی یک بازیگر هم نبود، فقط در شوها ظاهر می شد. او یک زندگی غیراخلاقی داشت، چون یک (فقط یکی محض اطمینان) دوست پسر داشت، که بسیار ثروتمند بود و مثل معشوقه اش از او مراقبت می کرد. آن مرد آپارتمان بزرگی داشت، که برای او مبله کرده بود، او را غرق پول و جواهرات کرده بود و لباس های شیک و گران بها برایش می خرید. ماریشکا و یولن با پوتیی زندگی می کردند، که مرتب لباس، کلاه، جواهرات و پول در اختیارشان قرار می  داد. به همین دلیل پوتیی خواهر خوبی بود و ارزش زیادی برای احترام آن ها قائل بود. ماریشکا و یولن هم به محترم بودنشان  و اینکه مجبور نبودند چیزی به ازای محل سکونتشان، جوراب های ابریشمی، کلاه پرها و کفش های چرم اصل بپردازند، می بالیدند. علاوه برآن ماریشکا دلیل خوبی برای بالا نگه داشتن سرش داشت. او می خواست معلم شود، در واقع او دیگر مدرکش را گرفته بود و منتظر گرفتن شغل بود. اما این روند علی رغم مداخله مطالفت آمیز بارون (دوست پوتی) و ملاقات شخصی او با چند کارمند قدیمی، مشاور و حتی خود شهردار کند پیش می رفت. 
یولن برعکس دختری اهل رویابافی بود. تمام رویاهای او حول محور ازدواج بود. یک ازدواج محترمانه و شرافتمندانه که قسمت هر دختر شایسته از طبقه متوسط باید می شد. با یک آپارتمان سه خوابه، آشپزخانه مجزا و مشاجره با خدمتکار خانه. آه، آه و باز هم آه! این رویا او را تسخیر کرده بود؛ تنها موضوع هستیش بود. او غرق در آرزوی روزی بود، که آن مرد، شوهر، از راه برسد و نجاتش دهد. بنابراین هر سه در انتظار بودند. ماریشکا در انتظار شغل، یولن در انتظار شوهر و پوتیی در انتظار محقق شدن رویاهای خواهرانش.
یک روز ماریشکا غرق در شادی به خانه برگشت و گفت: «اوه، پوتیی! به نظر میرسه این بار دیگه بالاخره قرار مصاحبه گرفتم. مرد محترمی که مسئول این کاره به من گفت امروز بعدظهر برم به دیدنش». 
پوتیی در پاسخ گفت: «پس بالاخره اتفاق افتاد!» 
یولن گفت: «خب، می بینم، که ستاره اقبالت داره طلوع می کنه» و آهی کشید و ادامه داد: «اما ستاره من تا الان کجا پنهان مونده؟» 
همگی کمی روی این مساله تامل کردند. 
پوتی گفت: «من فکر می کنم، که در این مورد باید خودم دست به کار بشم. تو هیچ وقت خودت نمی تونی شوهر پیدا کنی. پس من برات پیدا می کنم». 
یولن با خوشحالی گفت: «اوه، پوتیی، تو هر تصمیمی بگیری، می تونی عملیش کنی». 
پوتیی عمیقاً متاثر از این حرف یولن به او نگاه کرد. «چقدر احمق بودیم، که قبلاً به فکرمان نرسید. دختر فقیری مثل تو فقط می تونه یه جا بشینه و تا وقت گل نی منتظر شاهزاده جذابش بمونه. دنیا روی پول می چرخه عزیزم و خواستگارا وقتی بفهمن یه پنی هم نداری، پاشونو پس می کشن. اما اونا به شدت در اشتباهن، چون من تصمیم گرفتم همین لحظه بیست هزار کرون به عنوان جهیزیه بهت بدم». 
یولن از فرط خوشحالی خشکش زده بود. بالاخره زیر لب زمزمه کنان گفت: «بیست هزار کرون! ...»
ماریشکا که عمیقاً متاثر شده بود، گفت: «تو بهترین خواهر دنیایی».
پوتیی هم هیجان زده گفت: «آره، هر چی می خوای بگو، من دختر خوبی هستم. این بیست هزار کرون تمام دارایی منه، اما می دمش به تو».
کمی قبل از شروع شو ماریشکا از پیش آن مرد موقر که حرف آخر را در گرفتن شغل می زد، برگشت. غمگین به نظر می رسید. پوتیی با مهربانی پرسید: «اتفاقی افتاده؟»
ماریشکا گفت: «چرا می پرسی؟ آره، کم و بیش».
«چی شده؟»
«اوه، چیزمهمی نیست ... می دونی، حالا دیگه همه چی درس شده و من می تونم اون شغل رو بگیرم، اما اون یارو کاملاً شفاف گفت، که این کارو همین جوری انجام نمی ده».
«پس پول می خواد!»
«اوه، نه!  مساله اینه که ... ظاهراً چشش منو گرفته و ...»
پوتیی در پاسخ گفت: «فهمیدم».
یولن هم فهمید. ماریشکا ساکت ماند. پوتیی بعد از یک مکث کوتاه پرسید: «تو بهش چی گفتی؟»
ماریشکا از جا پرید و با عصبانیت گفت: «چی کار می تونسم بکنم؟ فکر می کنی به مردی مثل اون اجازه دادم بهم نزدیک بشه؟ فکر می کنی هرگز می تونسم چنین کاری بکنم؟ تو اصول و عقاید منو می دونی ...».
پوتیی با ترس و نگرانی گفت: «خواهش می کنم، خواهش می کنم اشتباه نفهم. من می دونم، که تو یه دختر محترمی ... هنوز ... حالا بگو ببینم، آخرش چی شد؟»
«پشتمو بهش کردم. از دفترش بیرون اومدم. بهش گفتم، بهتره به دادن شغل  به من فکر نکنه، چون من ترجیح می دم بمیرم تا اینکه کار شرم آوری انجام بدم».
یولن حرفش را تایید کرد و گفت: «کار کاملاً درستی انجام دادی».
پوتیی در موافقت با حرف او گفت: «دقیقاً. اون چی؟ اون چی گفت؟»
«گفت، من دختر احمقی هستم. باید در موردش فکر کنم، چون در هر صورت آینده م به این مساله بستگی داره و اون می خواد کمکم کنه. بهم گفت فردا دوباره برم و ببینمش، اما من بهش گفتم، که دیگه هرگز دوروبر دفترش پیدام نمیشه و زدم زیر گریه. اما تو راه برگشت به خونه نظرم عوض شد، فکر کردم واقعاً حیف میشه، اگه این فرصت رو از دست بدم ... شما این طور فکر نمی کنین؟»
یولن گفت: «البته که همین طوره».
پوتیی هم تایید کرد.
«به نظرم رسید، که یه راه دیگه هم می تونه وجود داشته باشه ...»
پوتیی پرسید: «چه راهی؟»
«خب، فکر کردم یه نفر می تونه بره پیشش و بهش توضیح بده، که من از اون دخترا نیستم، که چنین کارایی انجام بدم. اگه کسی با تقاضایی پیشش بیاد، باید مثه یه جنتلمن رفتار کنه و از موقعیتش سوء استفاده نکنه».
یولن گفت: «باشه، اما کی باید پیشش بره؟»
ماریشکا با کمی درنگ گفت: «شاید پوتیی ... اون شهرتی به هم زده، زبون چرب و نرمی داره و مردم تحت تاثیرش قرار می گیرن، بنابراین ...»
رنگ از چهره پوتیی پرید. 
«تو فکر می کنی من باید برم؟»
ماریشکا به خودش جرات بیشتری داد و گفت: «چراکه نه پوتیی؟ این ازخودگذشتگی بزرگی نیست. چرا نباید برای خواهرت انجامش بدی؟ شرط می بندم فقط لازم باشه یه صحبت کوتاه باهاش داشته باشی، بعدش من اون شغلو رو به دست میارم».
 پوتی به یولن نگاه کرد، طوری که انگار انتظار اعتراض از او داشت. اما یولن گفت: «آه، پوتیی، تو چه دختر خوبی هستی ... تا کار بزرگی برای من انجام دادی و می تونی کاری هم برای ماریشکای بیچاره انجام بدی».
پوتیی به تلخی پرسید: «اما ... اما اگه اون مرد درخواست من رو رد کنه ... یعنی چشمداشتی داشته باشه چی؟»
آن دو نفر به هم لبخند زدند و یکصدا گفتند: «برو، برو دیگه پوتیی!»
شغل ماریشکا برای یولن هم خوش یمن بود. یکی از معلم های همکار ماریشکا اغلب به خانه توندرلاکی ها می آمد. او عاشق یولن شد. یولن از او متنفر نبود، به خصوص که علاقه آن مرد پس از پی بردن به جهیزیه بیست هزار کرونی صدچندان شد. ماریشکا هم هیزم در این آتش می ریخت.
«بهتره خواهرمو از پوتیی خواستگاری کنین».
«ببخشید ... چرا خانم پوتیی؟»
«می دونین، چون اون رییس خانواده ست. اون بود، که بیست هزار کرون جهیزیه به یولن داد».
معلم کمی رنگش پرید.
«اوه، که این طور».
«آره. مخالفتی دارین؟»
«خب ... اوم ... این یه کم عجیبه. خانم ماریشکا، شما نباید منظورمو اشتباه بگیرین. من نظر خیلی خوبی نسبت به خواهرتون، خانم پوتیی دارم. اما ... می دونین ... من مردی با احساسات خیلی ظریفی هستم ...»
ماریشکا نگاه سردی به او کرد.
«مزخرفه! یولن دختر خوبیه و شما هم مرد خوبی هستین. شما زوج شادی خواهید شد. هیچ چیز دیگه ای اهمیت نداره. شما دارید با این این پا و آن پا کردن ها وقت گران بهایتان را تلف می کنید».
معلم به تته پته افتاد. اما بعد متوجه شد، که عقل سلیم کلید موفقیت است، پس کت فراکش را پوشید، پوتیی را صدا زد و یولن را از او خواستگاری کرد.
اشک شوق داشت از چشمان پوتیی جاری می شد. با محبتی مادرانه برای آن ها آرزوی خوشبختی کرد.
یولن و نامزدش تصویری از خوشبختی بودند. معلم هر روز به خانه نامزدش سرمی زد و در آنجا غذای کاملی می خورد و از خودش با سیگارهای بارون پذیرایی می کرد. با این حال همان طور که خودش هم اشاره کرده بود، او مردی بود با احساسات بسیار ظریف.
او تقریباً هر بار که یولن را می دید، به او می گفت: «من از این وضع خوشم نمیاد. اگر می تونستم، جهیزیه ت رو رد می کردم».
یولن به شدت عصبانی می شد و می گفت: «چه ایده احمقانه ای! این همه پول رو دور بندازیم؟»
«نه، اما بالاخره ... من اعتراف می کنم، که خواهرت یه دختر فوق العاده ست. اما آبرو از همه چیز مهمتره، این طور فکر نمی کنی؟»
یولن با قاطعیت حرفش را تایید کرد و گفت: «بدون شک».
«و وقتی که زن و شوهر شدیم ...»
«اون وقت چی؟»
«امیدوارم بهت برنخوره عزیزم، اما ترجیح می دم دیگه باهاش مراوده نکنیم ...»
یولن مطیعانه جواب داد: «هر جور تو بخوای عزیزم». بعد با چهره ای درخشان به نامزدش نگاه کرد.
خواهران توندرلاکی همان طور که گفتم سه تا بودند: دو نفرشان محترم بودند و سومی نه.

Download PDF (Turul-01)